آسمان کم کم تیره شده است و غروب خورشید نزدیک است. اتوبوس در جاده های کوهستانی و پر پیچ و خم به سوی استانبول در حرکت است. راننده ی اتوبوس یکی از آهنگ های "بنیامین" را گذاشته است. سرم را به پنجره تکیه داده ام وبه آینده ی نامعلومی که پیش رویم است فکر می کنم...
خودم را برای یک دنیای تازه آماده می کنم. برای از نو متولد شدن...احساس عجیبی است. آمیخته ای از حس آزادی و انتظار کشیدن...
آره! درست پانزده ماه پیش بود... آن آهنگ "بنیامین" به طور خاصی برایم معنا دارد.
ولی انگار دیگر به آن زندگی تعلق ندارم
واقعا از نو متولد شدم.
این پانزده ماه به اندازه ی یک عمر طولانی به نظر می رسد.
در وجودم احساس خوشبختی می کنم
خودم را برای یک دنیای تازه آماده می کنم. برای از نو متولد شدن...احساس عجیبی است. آمیخته ای از حس آزادی و انتظار کشیدن...
آره! درست پانزده ماه پیش بود... آن آهنگ "بنیامین" به طور خاصی برایم معنا دارد.
ولی انگار دیگر به آن زندگی تعلق ندارم
واقعا از نو متولد شدم.
این پانزده ماه به اندازه ی یک عمر طولانی به نظر می رسد.
در وجودم احساس خوشبختی می کنم
1 comment:
فکر می کنم الان می فهمم چی میگی ....
Post a Comment